نگاهي انداختم به پله هاي روبرو
مانده بود،23000 تاي ديگر مانده بود
بغض كردم
مادر عزيزم،ديدي همه اش دروغ بود؟
اگر خدايي هست،چرا دستم را نميگيرد؟
اصلا خدا نخواستيم،اين همه اطاعتش را كردم،
نماز خواندم،روزه گرفتم،
با ديگران مهربان بودم،
نمي خواهم،
من خدا نمي خواهممممممممممممممممممممم!!!!
ناگهان
حس كردم چيزي در گوشم زمزمه كرد،
موجود ارزشمند من،
هنوز پله هاي زيادي باقيست
پس خودت را خسته نكن
من همواره از پشت نگهت خواهم داشت
روبه رو را مي سپارم به چشم هايي كه به تودادم،
با چشم ظاهر،چشم باطن و عقل و خردي كه به تو دادم حركت كن
من مراقب پشت سرت هستم
دوستت دارم حتي اگر دوستم نداشته باشي
گفتم:اگر اين طور باشد،چرا انسان هايي را كه دوستت ندارند
به جهنم ميفرستي تا عذاب شوند؟
پاسخ داد:آن ها من را كه دوست ندارند هيچ،كساني را كه دوست دارم آزار ميدهند
چگونه تحمل كنم اشك كساني را كه دوستشان دارم
آري خدا،رحمان است،رحيم است،كريم است
اما
غيرتي هم هست
تقديم به اشك هايي كه هفت آسمان را به لرزه درآوردند
نویسنده پست: عاشق خدا